به

اوه اوه

چ خاکی گرفته اینجارو.

۳ نظر ۰ موافق

2-

حالا همه چیز عجیبه...این خلاء بزرگیه، تو بالای زمین خاکی و آسمون تیره شب داری گریه می کنی..ازم میخوای برگردم و اوه..عزیز من، حتی نمیتونی تصور کنی این چقدر دردناکه.می خوام در آغوشت بکشم، برات لالایی وجودمو بخونم..دلم میخواد تک تک اشک هاتو ببوسم و چشماتو روی حقیقت تلخی که داره وجودتو می بلعه ببندم، میخوام اینکه همه چیزمی رو به رخت بکشم و ببرمت به جایی که عاشقشی.
پشیمونم، من میخوام برگردم،میخوام برگردم...
من برای ساده مردن ساخته نشدم..من باید زنده می موندم تا خودمو فدای تو کنم..فدای نگاهت و لبخندت!

 

می شه قوی باشی ؟ می شه بیشتر مراقب خودت باشی ؟ خودتو دوست داشته باش..وقتی من نیستم تا بهت یادآوری کنم چقدر مهم و با ارزشی حس پوچی نکن، درست کنارتم باشه ؟
منو نمی بینی..اما همیشه باهاتم زیبای من..
تو مواقعی که نگرانی، بغلت می کنم و با بوسیدنت ارومت می کنم، زمانی که ناراحتی به هق هق های معصومت گوش میدم و با لبخند بهت می گم " همه چیز درست میشه" همون لحظه ای که می خوای به خودت آسیب بزنی میام و با نوازش وجود زخمیت از اون کار منصرفت می کنم. می خوام بدونی که زیباترینی.

 

بدون که عاشقتم، بدون که آغوشت برام از همه چیز آرامش بخش تر بود..
پس، اگر یه روزی وجودمو کنار خودت حس نکردی خودت رو در آغوش بکش، و من هم اینکارو خواهم کرد.
می نویسم صرفا برای گفته شدن ناگفته هام، حرف هایی که هیچوقت بهت نمی رسن
کاش می تونستم تک تک اینهارو توی گوشت زمزمه کنم، کاش می شد باز وجودمو تقدیمت کنم..دلم برای بودن و بیشتر از اون...برای تو تنگ خواهد شد..
فکر می کنم این یه خداحافطی لعنت شدست..نمیخوام برم، می خوام دو دستی با تو بودن رو بگیرم تا از دستت ندم..اما برگشت..؟
ممکن نیست..
پس...خدانگهدار جادوی زندگی من :)

 

- گریه کنین زار زار.

- چطورین ؟

- 13 نفرین، تعداد خیلی کمه برای اینکه توقع کامنت داشته باشم

۵ نظر ۱ موافق

چالشی برای کرم های کتاب "-"!

 

۱.از اخرین باری که کتاب خوانده اید چقدر میگذرد؟

7 ساعت و 40 دقیقه! "-"

 

 

۲.جمله ی مورد علاقه ی شما از اخرین کتابی که خواندید؟
همیشه همینطور بوده، اینجاییم و بعد رفتیم

ماجرا سر مدت زمانی نیست که اینجاییم..بلکه سر اینه که با زمان چیکار میکنیم

 

 

۳.کتابی که دوست دارید ان را بخرید.

هردو در نهایت میمیرند.

 

 

۴.نویسنده ای که مایل هستید با ان در نوشتن همکاری کنید.

لورن الیور..دیدش به عشق خیلی قشنگه :))

 

 

۵.کتابی که فکرتان را بشدت درگیر میکند.

جزء از کل

 

 

۶.نقشی که روی کتابتان کشیده اید.

راستش اینکار رو انجام نمیدم، یه جورایی انجام دادنش برام بی احترامی به کتابمه..

 

 

۷.چیزی که دوست دارید هنگام مطالعه بخورید.

حقیقتا نه قهوه نه چای نه شیرینی

دلم نوشابه میخواد!

 

 

۸.مکان دلخواه شما برای یک مطالعه ی خوب را توصیف کنید.

یکی ازینا

با یه آباژور ایستاده ی بلند و یه پیشی یا هاپو که توی بغلم لش کنه و بخوابه

+ یه نوشابه مک دونالدی :">

 

 

۹.ده کتاب با پایانی که تصور نمیکردید.

1- فصل دوم شیدایی

2- فصل سوم موج پنجم

3- اپل و رین

4- دنیای سوفی

5- وقتی به من میرسی

6- عشق و ژلاتو

7- شهر های کاغذی

8-ماه بر فراز مانیفست

9-کلبه عمو تام

10-فهرست آرزو ها

 

 

۱۰.کتابی که دوست دارید در ان زندگی کنید؟

صددرصد شیدایی D:

 

۲ نظر ۳ موافق

و من عاجزانه میدونم.

چیدن ستاره ها از آسمونِ شبی که به درخشش پناه برده بودی

سخت تر از چیزی بود که بتونم توصیف کنم

من ستاره های آسمونتو دونه دونه پایین کشیدم...خاموششون کردم

و با پایین اومدن هر ستاره توی هرشب..درخشش لبخند هات هم کمتر میشد..

تا جایی که نورِ مهتابِ چهاردهمین شبِ با تو بودن هم..کافی نبود..

با همه ی درخشش آسمون، دیگه لبخندات برای من ندرخشید

و من عاجزانه میدونم که...

همه ی این ها برای این بود که ستاره هایی که من و تو تک به تک بهشون نور بخشیدیم از آسمونت پایین کشیده شدن

و وحشیانه تقدیم به شب های فرد دیگه ای شدن..

و من عاجزانه میدونم..که چقدر تنگ شده دلم برای لمس کردن ستاره های چشمات

و من عاجزانه میدونم.. که عشق چشمات رو خیلی وقته از دست دادم.

.

۴ نظر ۴ موافق

1-

شست شست شست...تلاش برای پاک کردن خون از دست هایش
تلاش برای از بین بردن قطرات قرمز رنگی که نشانی میدادند از عشق، تنفر، غم، درد...
تلاش برای از یاد بردن تک تک حس های مضحکی که در ان لحظه وجودش را غرق کرده بودند
تلاش برای به باد سپردن وحشیگری...زیاده خواهی...شیطان صفتی...شیطان ؟ خیر! انسان صفتی!!!!!
می شست و اشک میریخت..می گریست برای هرچه کرد و نکرد...لحظه مرگش را به یاد اورد
نفس نفس میزد...تقلا میکرد...خواهش میکرد...
رهایش کرد ؟ نه! نکرد....
بدتر ضربه زد
چاقو را این بار محکم تر فرو کرد..نفس فرد روبه رو بند امد..
خندید..روحش ارضا شده بود
خندید...دلش خنک شده بود
خندید..خندید..خندید
به دست هایش نگاه کرد..خندید
به جنازه نگاه کرد...خندید
کشان کشان حرکتش داد
اتشش زد..خندید
اما خونش...خون نه !
باید به یادگار می ماند...
باید تا ابد روی دستش می ماند..
او هرگز به خانه نرفت...هرگز کسی جز قاتلش نفهمید که خانواده ای داشت یا نه..
دیگر دری به رویش باز نشد..شبی را صبح نکرد و اشکی نریخت
جسمش خاکستر شد و خاکسترش خاطره
خاطره نه برای خانواده ای که خاکستر را به طبیعت سپرده اند
خاطره برای فردی که خود نیز با دست های خونی در گوشه حمامش خندید..اشک ریخت و در همان گوشه نیز جان سپرد..
آن خون فقط روی دستانش نماند...آن خون توسط چاقویی واسطه گر در وجودش حل شد...
خندید...خندید و چشمانش را بست...
عشق...خیانت....عشق...خیانت
راست میگفتند
عاشق ها در بدترین شرایط نیز یکی میشدند
عاشق ها در بد ترین رابطه ها نیز به هم میرسیدند....

۰ نظر ۶ موافق

سلام ؟

ام..

۶ نظر ۲ موافق
...
دنبال کنندگان ۱۳ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان